ادبیات و فرهنگ
انگشتریِ شکسته ای بودم
در خاک نشسته تلخ ،
فرسوده .
بر چهره ی من غبارِ گمنامی
در دامن خاک مانده ،
بیهوده .
یک روز که مهربان گذر کردی ،
دیدارِ مرا غبار بستردی
من چشم به چهره ی تو وا کردم
لبخند زدی .
موجی زنگاهِ مهربانت رست .
موج از پسِ موج .
از قامت جان لباسِ تن کندم
خود را ،
در موجِ نگاهِ تو رها کردم .
برازجان-فروردین 85